صنما این چه گمانست فرودست حقیر
|
|
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
|
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
|
|
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
|
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
|
|
خنک آن قافلهای که بودش دوست خفیر
|
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
|
|
جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر
|
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
|
|
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
|
زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
|
|
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
|
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
|
|
جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر
|
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
|
|
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
|
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
|
|
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
|
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
|
|
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر
|
رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم
|
|
گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر
|
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
|
|
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
|
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
|
|
گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر
|
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
|
|
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
|
نیست را هست گمان بردهای از ظلمت چشم
|
|
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
|
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
|
|
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
|