لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
|
|
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
|
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل
|
|
ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
|
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
|
|
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
|
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید
|
|
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار
|
چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
|
|
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
|
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
|
|
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
|
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
|
|
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
|
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
|
|
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
|
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
|
|
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
|