گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
|
|
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
|
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم
|
|
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
|
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهای
|
|
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
|
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
|
|
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
|
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکیی
|
|
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
|
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم
|
|
چونک میخواره نهای رو شیره افشرده گیر
|
صوفیان صاف را گویی که دردی خوردهاند
|
|
صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر
|
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
|
|
گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
|
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
|
|
چونک بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر
|