ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
|
|
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
|
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
|
|
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر
|
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
|
|
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر
|
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
|
|
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر
|
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
|
|
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
|
ابلیس ز لطف تو اومید نمیبرد
|
|
هر دم ز تو میتابد در وی املی دیگر
|
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
|
|
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر
|
خورشید وصال تو روزی به جمل آید
|
|
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
|
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
|
|
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
|
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
|
|
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
|
تا چند غزلها را در صورت و حرف آری
|
|
بیصورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
|