گفت کسی خواجه سنایی بمرد
|
|
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
|
کاه نبود او که به بادی پرید
|
|
آب نبود او که به سرما فسرد
|
شانه نبود او که به مویی شکست
|
|
دانه نبود او که زمینش فشرد
|
گنج زری بود در این خاکدان
|
|
کو دو جهان را بجوی میشمرد
|
قالب خاکی سوی خاکی فکند
|
|
جان خرد سوی سماوات برد
|
جان دوم را که ندانند خلق
|
|
مغلطه گوییم به جانان سپرد
|
صاف درآمیخت به دردی می
|
|
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
|
در سفر افتند به هم ای عزیز
|
|
مرغزی و رازی و رومی و کرد
|
خانه خود بازرود هر یکی
|
|
اطلس کی باشد همتای برد
|
خامش کن چون نقط ایرا ملک
|
|
نام تو از دفتر گفتن سترد
|