جهان را بدیدم وفایی ندارد
|
|
جهان در جهان آشنایی ندارد
|
در این قرص زرین بالا تو منگر
|
|
که در اندرون بوریایی ندارد
|
بس ابله شتابان شده سوی دامش
|
|
چو کوری که در کف عصایی ندارد
|
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
|
|
زهی علتی کان دوایی ندارد
|
نموده جمالی ولی زیر چادر
|
|
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
|
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
|
|
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
|
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
|
|
ز جانان ره جان فزایی ندارد
|
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
|
|
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
|
برای خیالی شده چون خیالی
|
|
بجز درد و رنج و عنایی ندارد
|
چرا جان نکارد به درگاه معشوق
|
|
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
|
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
|
|
که آن سلطنت منتهایی ندارد
|
چه تقصیر کردست این عشق با تو
|
|
که منکر شدی کو عطایی ندارد
|
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
|
|
چه ره دیدهای کان بلایی ندارد
|
خمش کن نثارست بر عاشقانش
|
|
گهرها که هر یک بهایی ندارد
|