اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
|
|
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
|
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
|
|
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
|
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
|
|
نزول در حرم کبریا توانی کرد
|
درون بحر معانی لا نه آن گهری
|
|
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
|
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
|
|
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
|
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
|
|
گذشتههای قضا را ادا توانی کرد
|
ولیکن این صفت ره روان چالاکست
|
|
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد
|
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
|
|
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
|
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
|
|
اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد
|
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
|
|
به درد او غم دل را روا توانی کرد
|
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
|
|
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
|
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نهای
|
|
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
|
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
|
|
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
|