مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
|
|
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
|
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
|
|
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
|
همیرسد به گریبان آسمان دستش
|
|
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
|
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
|
|
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد
|
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
|
|
کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد
|
تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
|
|
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
|
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
|
|
که او طراوت آب و دم صبا دارد
|
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
|
|
دل شریف که او داغ انبیا دارد
|
خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
|
|
برون گفت سخنهای جان فزا دارد
|