به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
|
|
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
|
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
|
|
خدای داند کو با هوا چهها گوید
|
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
|
|
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
|
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی
|
|
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید
|
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
|
|
که راز نرگس مخمور با شما گوید
|
چو رازها طلبی در میان مستان رو
|
|
که راز را سر سرمست بیحیا گوید
|
که باده دختر کرمست و خاندان کرم
|
|
دهان کیسه گشادست و از سخا گوید
|
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
|
|
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
|
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
|
|
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
|
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
|
|
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
|
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
|
|
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
|
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
|
|
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
|
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
|
|
که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید
|
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
|
|
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
|