دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
|
|
مه مصور یار و مه منور عید
|
چو هر دو سر به هم آوردهاند در اسرار
|
|
هزار وسوسه افکندهاند در سر عید
|
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
|
|
ولیک همچو صدف بیخبر ز گوهر عید
|
ز عید باقی این عید آمدهست رسول
|
|
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
|
به روز عید بگویم دهل چه میگوید
|
|
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
|
قراضه دو که دادی برای حق بنگر
|
|
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
|
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
|
|
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
|
از این شکار سوی شاه بازپر چون باز
|
|
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
|
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
|
|
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
|
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
|
|
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
|