هر که را اسرار عشق اظهار شد
|
|
رفت یاری زانک محو یار شد
|
شمع افروزان بنه در آفتاب
|
|
بنگرش چون محو آن انوار شد
|
نیست نور شمع هست آن نور شمع
|
|
هم نشد آثار و هم آثار شد
|
همچنان در نور روح این نار تن
|
|
هم نشد این نار و هم این نار شد
|
جوی جویانست و پویان سوی بحر
|
|
گم شود چون غرق دریابار شد
|
تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
|
|
مطلب آمد آن طلب بیکار شد
|
پس طلب تا هست ناقص بد طلب
|
|
چون نماند آگهی سالار شد
|
هر تن بیعشق کو جوید کله
|
|
سر ندارد جملگی دستار شد
|
تا ببیند ناگهانی گلرخی
|
|
بر وی آن دستار و سر چون خار شد
|
همچو من شد در هوای شمس دین
|
|
آنک او را در سر این اسرار شد
|