در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
|
|
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
|
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
|
|
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
|
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
|
|
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
|
بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد
|
|
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
|
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
|
|
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
|
پشت افلاک خمیدست از این بار گران
|
|
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
|
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
|
|
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
|
رمه خفتست و همیگردد گرگ از چپ و راست
|
|
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
|
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
|
|
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
|
این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت
|
|
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
|