همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
|
|
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
|
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
|
|
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
|
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
|
|
خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد
|
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
|
|
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعه درد
|
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
|
|
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
|
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
|
|
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
|
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
|
|
آستینی که بسی اشک از این دیده سترد
|
شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار
|
|
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
|
دل آواره اگر از کرمت بازآید
|
|
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
|
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
|
|
سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد
|
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
|
|
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
|
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
|
|
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
|