برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
|
|
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
|
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
|
|
هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
|
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
|
|
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
|
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
|
|
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
|
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
|
|
هم نظر میکرد هر سو هم عنان را میکشید
|
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایت چراست
|
|
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
|
آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
|
|
آنک هر صبحی که آمد نالههای او شنید
|
آنک آتشهای عالم ز آتش او کاغ کرد
|
|
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید
|
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
|
|
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا میدوید
|
آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
|
|
گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
|
آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
|
|
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
|