دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
|
|
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
|
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
|
|
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
|
در شکار بیدلان صد دیده جان دام بود
|
|
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
|
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
|
|
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
|
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
|
|
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
|
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
|
|
چرخها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
|
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
|
|
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
|
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
|
|
بیخودم من میندانم فتنه آن پیر بود
|
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
|
|
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
|