اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
|
|
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
|
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
|
|
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
|
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
|
|
هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند
|
هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک
|
|
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند
|
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
|
|
بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند
|
خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار
|
|
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند
|
هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود
|
|
هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند
|
من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من
|
|
گر همه شبههست او آن شبهه را برهان کند
|
چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم
|
|
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
|
اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود
|
|
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند
|
گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
|
|
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند
|
گوهر آیینه کلست با او دم مزن
|
|
کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند
|
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
|
|
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
|
کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
|
|
سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند
|
هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
|
|
ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند
|
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
|
|
صورت عین الیقین را علم القرآن کند
|
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
|
|
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
|
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
|
|
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند
|
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
|
|
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند
|
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
|
|
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند
|