آن صبح سعادتها چون نورفشان آید | آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید | |
خور نور درخشاند پس نور برافشاند | تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید | |
مسکین دل آواره آن گمشده یک باره | چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید | |
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته | با قد به خم رفته در حین به میان آید | |
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من | عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید | |
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد | این رقص کنان باشد آن دست زنان آید | |
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم | آن جا و مکان در دم بیجان و مکان باشد |