آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
|
|
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
|
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
|
|
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
|
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
|
|
ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
|
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
|
|
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
|
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
|
|
در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد
|
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
|
|
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
|
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
|
|
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
|
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
|
|
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
|