امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
|
|
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد
|
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
|
|
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
|
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
|
|
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
|
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
|
|
تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد
|
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
|
|
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
|
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
|
|
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
|
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
|
|
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
|
زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
|
|
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
|
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
|
|
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد
|
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
|
|
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
|