سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
|
|
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
|
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد
|
|
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
|
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
|
|
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
|
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
|
|
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
|
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
|
|
به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد
|
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او
|
|
از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد
|
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید
|
|
قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد
|
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
|
|
که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
|
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
|
|
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
|
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
|
|
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
|