برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید
|
|
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
|
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
|
|
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
|
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی
|
|
ولیکن عقل استادست او مشروحتر گوید
|
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
|
|
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
|
هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه
|
|
چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید
|
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید
|
|
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید
|
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
|
|
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
|