بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
|
|
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
|
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
|
|
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
|
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
|
|
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
|
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
|
|
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
|
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
|
|
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
|
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
|
|
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
|
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
|
|
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
|
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
|
|
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
|
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
|
|
زانک از این بحث بجز شور و شری مینشود
|