عشق جز دولت و عنایت نیست
|
|
جز گشاد دل و هدایت نیست
|
عشق را بوحنیفه درس نکرد
|
|
شافعی را در او روایت نیست
|
لایجوز و یجوز تا اجلست
|
|
علم عشاق را نهایت نیست
|
عاشقان غرقهاند در شکراب
|
|
از شکر مصر را شکایت نیست
|
جان مخمور چون نگوید شکر
|
|
بادهای را که حد و غایت نیست
|
هر که را پرغم و ترش دیدی
|
|
نیست عاشق و زان ولایت نیست
|
گر نه هر غنچه پرده باغیست
|
|
غیرت و رشک را سرایت نیست
|
مبتدی باشد اندر این ره عشق
|
|
آنک او واقف از بدایت نیست
|
نیست شو نیست از خودی زیرا
|
|
بتر از هستیت جنایت نیست
|
هیچ راعی مشو رعیت شو
|
|
راعیی جز سد رعایت نیست
|
بس بدی بنده را کفی بالله
|
|
لیکش این دانش و کفایت نیست
|
گوید این مشکل و کنایاتست
|
|
این صریح است این کنایت نیست
|
پای کوری به کوزهای برزد
|
|
گفت فراش را وقایت نیست
|
کوزه و کاسه چیست بر سر ره
|
|
راه را زین خزف نقایت نیست
|
کوزهها را ز راه برگیرید
|
|
یا که فراش در سعایت نیست
|
گفت ای کور کوزه بر ره نیست
|
|
لیک بر ره تو را درایت نیست
|
ره رها کردهای سوی کوزه
|
|
میروی آن بجز غوایت نیست
|
خواجه جز مستی تو در ره دین
|
|
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
|
آیتی تو و طالب آیت
|
|
به ز آیت طلب خود آیت نیست
|
بی رهی ور نه در ره کوشش
|
|
هیچ کوشنده بیجرایت نیست
|
چونک مثقال ذره یره است
|
|
ذره زله بینکایت نیست
|
ذره خیر بیگشادی نیست
|
|
چشم بگشا اگر عمایت نیست
|
هر نباتی نشانی آب است
|
|
چیست کان را از او جبایت نیست
|
بس کن این آب را نشانیهاست
|
|
تشنه را حاجت وصایت نیست
|