دوستان مژده که از موهبت سبحانی
|
|
میرسد رایت منصور محمد خانی
|
رایتی کرد سر علمش گردیده
|
|
همچو پروانهی جانباز مه نورانی
|
رایت رفعتش افکنده لباسی دربر
|
|
کز گریبان فلک میکندش دامانی
|
رایتی صیقلی مهجه نورانی او
|
|
برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی
|
رایتی گرد وی از واسطهی فتح و ظفر
|
|
کار اصناف ملک آیت نصر خوانی
|
رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن
|
|
کرده بر مهر جلی شعشعهی نورافشانی
|
رایتی ریتش افکنده فلک را به گمان
|
|
زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی
|
رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر
|
|
همچو افراخته تیغ علی عمرانی
|
حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه
|
|
شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی
|
سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش
|
|
مینهد ترک قزل پوش فلک پیشانی
|
خان اعظم که خواقین معظم را نیست
|
|
پیش فرماندهیش زهرهی نافرمانی
|
ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست
|
|
قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی
|
شرفه غرفهی تحتانی قصرت دارد
|
|
طعنه بر کنگر این منظرهی فوقانی
|
کبریای تو محیطی است که پایانش را
|
|
پا به آن سوی جهات است ز بیپایانی
|
قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود
|
|
بیزوالی که شد این دار فنا را بانی
|
چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل
|
|
یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی
|
ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن
|
|
ذره خورشید شود قطره کند عمانی
|
آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان
|
|
جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی
|
وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس
|
|
بر تنش غنچهی بیخار کند پیکانی
|
در محیط غضبت پیکری لنگر خصم
|
|
کشتی نیست که آخر نشود طوفانی
|
خون دشمن شده در شیشهی تن صاف و به جاست
|
|
که کند خنجر خونخوار تو را مهمانی
|
عید خلقی تو و در عید گه دولت تو
|
|
خصم افراخته گردن شتر قربانی
|
جمع بیامر تو گر عازم کاری باشد
|
|
نکند ور کند از بیم کند پنهانی
|
باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج
|
|
بندهی هندیت از خسرو ترکستانی
|
در زمان تو اگر یوسف مصری باشد
|
|
خویش را بهر شرف نام کند کاشانی
|
عیبجو یافته ویران دل از این غصه که هیچ
|
|
نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی
|
بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد
|
|
هست جغدی که به تنگ است از آبادانی
|
با رعایای تو عیسی ز فلک میگوید
|
|
ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی
|
مرکز دایرهی عالم از آن مانده به جا
|
|
که تو پرگار درین دایره میگردانی
|
صیت این دولت بر صورت از آن است بلند
|
|
که تو صاحب خرد این سلسله میجنبانی
|
تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان
|
|
تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی
|
بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را
|
|
نشنود نام برادر به حسن ترخانی
|
تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند
|
|
راه مردان نزند وسوسهی شیطانی
|
دولتت راست جمالی که تماشائی آن
|
|
چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی
|
حسن تدبیر تو نقشیست بدیعالتصویر
|
|
که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی
|
قصر قدر تو رواقیست که میاندازد
|
|
سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی
|
فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست
|
|
بعد باران شتائی مطر نیسانی
|
کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس
|
|
وزن کردند چو خانی تو با خاقانی
|
به طریقی که محمد ز ولیالله یافت
|
|
قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی
|
ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال
|
|
به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی
|
سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچهی دهر
|
|
گوی میدان تو سازد فلک چوگانی
|
داورا چند نویسد به ملوک توران
|
|
شرح ویرانی دل محتشم ایرانی
|
وان زمان هم که شود فایدهای حاصل از آن
|
|
گردد از بد مددیهای فلک نقصانی
|
من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ
|
|
میکند بر من از انصاف مدایح خوانی
|
حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند
|
|
باغ پر دمدمه مدح محمد خانی
|
ای خداوند جهان مالک مملوک نواز
|
|
که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی
|
عمرها داشتم امید که یک بار دگر
|
|
در صف خاک نشینان خودم بکشانی
|
گاه درد دل من از دل من گوش کنی
|
|
گاه داد غم من از غم من بستانی
|
پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان
|
|
مشکلی بود قدم بر قدم آسانی
|
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز
|
|
زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی
|
همهی مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان
|
|
بوستانی و من تنگ قفس زندانی
|
لیک با این همه دوری به خیال تو مرا
|
|
صحبتی هست که خواند خردش روحانی
|
سرورا میرسدت هیچ به خاطر که کجا
|
|
شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی
|
به یساق جدل آغاز خصومت انجام
|
|
که فلک داشت درین ورطه سرفتانی
|
چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را
|
|
سر به آن دشت بلا داده روان گردانی
|
من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی
|
|
که توشان سد بلای سپه خود دانی
|
لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت
|
|
به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی
|
حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من
|
|
بیحضور از غم بیماری و بیسامانی
|
تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست
|
|
لیک نگذار چنین درد مرا طولانی
|
مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل
|
|
دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی
|
بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند
|
|
روح جنت وطن انوری و خاقانی
|
بیش ازین قوت گفتار ندارم اما
|
|
دارم امید که از موهبت ربانی
|
تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد
|
|
تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی
|
وآن زمان نیز نگردی ز بقا بیبهره
|
|
که خدای تو بود باقی و باقی فانی
|