درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری
|
|
که بر بومی که پهلو مینهم قبریست پنداری
|
ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم
|
|
اجل هم برنمیدارد معاذالله ازین خواری
|
مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم
|
|
به حالم زار میگرید مبادا کس به این زاری
|
دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور
|
|
که یک دل میتواند بود و صد عالم دلافکاری
|
چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت
|
|
که عیش از صحبت من مینویسد خط بیزاری
|
عجب حالیست حال من که در آیینهی دوران
|
|
نمیبینم ز یک تن صورت غمخواری و یاری
|
کدامین بندهام من بندهی صاحب ستاینده
|
|
کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری
|
ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل
|
|
که سیری نیست ابر دست او را از درم باری
|
مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید
|
|
شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری
|
بدیعالامر دارائی که گر خواهد به فعل آید
|
|
ز آب اندر مشارب مستی و از بادهی هشیاری
|
مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری
|
|
مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری
|
جهان در قبضهی تسخیر او بادا که بیش از حد
|
|
به آن کشورستان دارد جهان امید غمخواری
|
بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان
|
|
که هم مسکین نوازی میکند هم ظالمآزاری
|
جفاگستر به فریاد است ازو اما نمیداند
|
|
که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری
|
نمیماند برای جغد جائی جز دل ظالم
|
|
چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری
|
به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان
|
|
به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری
|
چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان
|
|
شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری
|
به حرب او بیا گو خصم تنپرور که میآید
|
|
به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری
|
عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا
|
|
که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری
|
کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان
|
|
به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری
|
محل گیرودار او که خونش میرود از تن
|
|
کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری
|
دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر
|
|
که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری
|
سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه
|
|
نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری
|
شکایت گونهای دارم کنون اما ز صد جزوش
|
|
یکی معروض میدارم گرم معذور میداری
|
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
|
|
نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری
|
نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس
|
|
نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری
|
نگوئی زنده است آن بندهی رنجور مایانه
|
|
مرا با آن که باشد نیمجانی مرده انگاری
|
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم
|
|
ز بیقدری تو این را خاک و آن را باد پنداری
|
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن
|
|
مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری
|
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر
|
|
درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری
|
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت
|
|
سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری
|