آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
|
|
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
|
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
|
|
صافیست و مثل درد به پستی بنشست
|
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
|
|
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
|
تا بدانی که تکبر همه از بیمزگیست
|
|
پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
|
گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
|
|
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
|
کف هستی ز سر خم مدمغ برود
|
|
چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
|
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
|
|
طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
|
بحر میغرد و میگوید کای امت آب
|
|
راست گویید بر این مایده کس را گله هست
|
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
|
|
در خطابات و مجابات بلیاند و الست
|
نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
|
|
نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
|
هله خامش به خموشیت اسیران برهند
|
|
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
|
لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار
|
|
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
|