چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
|
|
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
|
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
|
|
مسلمات ممنات قانتات تائبات
|
هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
|
|
هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات
|
هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
|
|
هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات
|
جان کهنه میفشان و جان تازه میستان
|
|
در فقیری میخرام و میستان ز ایشان زکات
|
شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی
|
|
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات
|
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
|
|
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
|
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
|
|
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات
|
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
|
|
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
|
جان جمله پیشهها عشقست اما آنک او
|
|
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
|
من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
|
|
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات
|
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
|
|
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
|
رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
|
|
چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
|