بر اشراف این عید و آن کامکاری
|
|
مبارک بود خاصه بر شهریاری
|
کزین گوهر افسر سر بلندی
|
|
مهین داور کشور نامداری
|
معین ملل کز ازل قسمتش زد
|
|
به بخت همایون در بختیاری
|
قضا صولتی کاسمان سدهاش را
|
|
کند بوسه کاری به صد خاکساری
|
قدر قدرتی کز صفات کمینش
|
|
یکی نام دارد سپهر اقتداری
|
به جنب نعالش که پایان ندراد
|
|
کجا در حسابست عالم مداری
|
در اطراف صیتش چو باد است پویان
|
|
بر اشراف حکمش چو آبست جاری
|
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
|
|
الا ای به خلق آیت رستگاری
|
به آن کبریا و شکوه و جلالت
|
|
حلیمی و بیکبری و بردباری
|
ازل تا ابد از خرابیست ایمن
|
|
بنای جلالت ز محکم حصاری
|
ازین هم فزون پایهی دولتت را
|
|
ز دارای تو عهد باد استواری
|
گل گلشن شهریاری علیخان
|
|
که در فیض باریست ابر بهاری
|
جلیل اختر برج عالی مکانی
|
|
جلی سکهی نقد کامل عیاری
|
شمارند صاحب شعوران دوران
|
|
زادنی صفاتش حکومت شعاری
|
ضمیریست در صبح نو عهدی او را
|
|
فرزوان تر از آفتاب نهاری
|
سپهر از برایش عروس جهان شد
|
|
به عقد دوام است در خواستگاری
|
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
|
|
که طبعش کند میل ابرش سواری
|
جز این از وقارش نگویم که او را
|
|
هجائی و ذمیست گردون وقاری
|
طویل البقا باد عزمش که عالم
|
|
به او تا ابد دارد امیدواری
|
جهان داورا محتشم بندهی تو
|
|
که لال است در شکر نعمت گذاری
|
ازین نظم مقصودش اینست کورا
|
|
نه از سلک مدحت فروشان شماری
|
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
|
|
نوال تو در لجهی شرمساری
|
مسازش طمع پیشه ترسم برآید
|
|
سر عزتش از گریبان خواری
|
به جان آفرینی که در آفرینش
|
|
تو را داد این امتیازی که داری
|
به بطحاییی کایزدش خواند احمد
|
|
تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری
|
به خیبر گشائی که از خیل خاصان
|
|
تو را داد در شهر خود شهریاری
|
که گر بگذرانی سرم را ز گردون
|
|
و گر مغزم از کاسهی سر برآری
|
سر موئی از من نیابی تفاوت
|
|
در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری
|
دعائیست بر لب یقین الاجابه
|
|
که حاجت ندارد بالحاح و زاری
|
بود تا تو را شیوهی دیوان نشینی
|
|
بود تا مرا پیشهی دیوان نگاری
|
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان
|
|
نی کلک من باد در شهد باری
|