اگر حوا بدانستی ز رنگت

اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت
سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است سرت را کس نکوبد جز به سنگت
اگر دریا درافتی ای منافق ز زشتی کی خورد مار و نهنگت
مرا گویی که از معنی نظر کن رها کن صورت نقش و پلنگت
چه گویم با تو ای نقش مزور چه معنی گنجد اندر جان تنگت
هوای شمس تبریزی چو قدس است تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت