در این جو دل چو دولاب خرابست
|
|
که هر سویی که گردد پیشش آبست
|
وگر تو پشت سوی آب داری
|
|
به پیش روت آب اندر شتابست
|
چگونه جان برد سایه ز خورشید
|
|
که جان او به دست آفتابست
|
اگر سایه کند گردن درازی
|
|
رخ خورشید آن دم در نقابست
|
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
|
|
چو سیماب از خطر در اضطرابست
|
چو سیمابست مه بر کف مفلوج
|
|
بجز یک شب دگر در انسکابست
|
به هر سی شب دو شب جمعست و لاغر
|
|
دگر فرقت کشد فرقت عذابست
|
اگر چه زار گردد تازه رویست
|
|
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
|
زید خندان بمیرد نیز خندان
|
|
که سوی بخت خندانش ایابست
|
خمش کن زانک آفات بصیرت
|
|
همیشه از سالست و جوابست
|