زهی می کاندر آن دستست هیهات
|
|
که عقل کل بدو مستست هیهات
|
بر آن بالا برد دل را که آن جا
|
|
سر نیزه زحل پستست هیهات
|
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم
|
|
ز خویش و اقربا رستهست هیهات
|
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
|
|
که پیشش که کمربستهست هیهات
|
عجایب بین که شیشه ناشکسته
|
|
هزاران دست و پا خستهست هیهات
|
مرا گویی که صبر آهستهتر ران
|
|
چه جای صبر و آهستهست هیهات
|
بده آن پیر را جامی و بنشان
|
|
که این جا پیر بایستهست هیهات
|
خصوصا جان پیریها که عقلست
|
|
که خوش مغزست و شایستهست هیهات
|
از آن باغ و ریاض بینهایت
|
|
همه عالم چو گلدستهست هیهات
|
چو گلدستهست پوسیده شود زود
|
|
به دشتی رو کز او رستهست هیهات
|
میی درکش به نام دلربایی
|
|
که بس زیبا و برجستهست هیهات
|
ز بس خونها که او دارد به گردن
|
|
خرد را طوق بسکستهست هیهات
|
شکنهایی که دارد طره او
|
|
بهای مشک بشکستهست هیهات
|
خمش کردم خموشانه به من ده
|
|
که دل را گفت پیوستهست هیهات
|