قرار زندگانی آن نگارست | کز او آن بیقراری برقرارست | |
مرا سودای تو دامن گرفتهست | که این سودا نه آن سودای پارست | |
منم سوزان در آتشهای نو نو | مرا با یارکان اکنون چه کارست | |
همینالد درون از بیقراری | بدان ماند که آن جان نگارست | |
چو از یاری تو را جان خسته گردد | نمیداند که اندر جانش خارست | |
تو در جویی و خارت میخراشد | نمیدانی که خاری در سرا رست | |
گریزان شو از آن خار و به گل رو | که شمس الدین تبریزی بهارست |