باد در عیش مدام از بهجت عید صیام
|
|
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
|
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
|
|
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
|
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
|
|
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
|
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
|
|
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
|
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
|
|
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
|
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
|
|
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
|
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
|
|
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
|
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
|
|
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
|
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
|
|
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
|
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
|
|
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
|
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
|
|
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
|
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
|
|
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
|
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
|
|
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
|
قطرهای از لجهی جودش توان کردن حساب
|
|
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
|
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
|
|
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
|
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
|
|
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
|
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
|
|
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
|
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
|
|
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
|
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
|
|
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
|
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
|
|
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
|
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
|
|
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
|
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
|
|
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
|
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
|
|
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
|
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
|
|
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
|
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
|
|
خواب را بر دیدهی بخت تو گردانم حرام
|
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
|
|
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
|
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
|
|
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
|
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
|
|
مبتلای صد الم بند مید هر کدام
|
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
|
|
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
|
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
|
|
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
|
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
|
|
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
|
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
|
|
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
|