واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
|
|
کاندر خرابه دل من آید آفتاب
|
از پای درفتادهام از شرم این کرم
|
|
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب
|
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
|
|
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
|
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
|
|
یا رب چگونه باشد آن شاه بیحجاب
|
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
|
|
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
|
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
|
|
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
|
آن را که لقمههای بلاها گوار نیست
|
|
زانست کو ندید گوارش از این شراب
|
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
|
|
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب
|