به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
|
|
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
|
زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت
|
|
بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی
|
اگر خورشید لطف ذرهای بر آسمان تابد
|
|
سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی
|
و گر خود سایهی قهرت زمانی بر زمین افتد
|
|
شود بینور چون سنگ سیه لعل بدخشانی
|
سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد
|
|
خزف گردد عقیقتر حجر یاقوت رمانی
|
درافشان چون شود بر تنگدستان ابر دست تو
|
|
کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهی عمانی
|
ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت
|
|
چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی
|
عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان
|
|
کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی
|
برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او
|
|
به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی
|
به قدر دولتت گر طول یابد رشتهی دوران
|
|
زند دم از بقای جاودانی عالم فانی
|
عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته
|
|
که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی
|
اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید
|
|
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی
|
تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمیگنجد
|
|
به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی
|
صبوحی کرده میآئی بیا ای صبح نورانی
|
|
که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی
|
درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من
|
|
اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی
|
ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری
|
|
سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی
|
اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس
|
|
که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی
|
لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان
|
|
تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی
|
دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو
|
|
چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی
|
یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من
|
|
اگر صد سجده بینی گوشهی ابرو نجنبانی
|