آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
|
|
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
|
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
|
|
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
|
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
|
|
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
|
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
|
|
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
|
دیده از آلای او بر سدهی والای خود
|
|
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
|
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
|
|
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
|
هست در آب و گلشن این نشه کز شوکت شود
|
|
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
|
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد
|
|
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
|
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
|
|
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
|
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
|
|
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
|
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین
|
|
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان
|
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
|
|
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
|
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
|
|
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
|
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
|
|
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
|
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
|
|
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
|
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
|
|
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
|
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
|
|
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
|
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
|
|
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
|
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
|
|
سورهی انا فتحنا بر زبان آسمان
|
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
|
|
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان
|