میشدی غافل ز اسرار قضا
|
|
زخم خوردی از سلحدار قضا
|
این چه کار افتاد آخر ناگهان
|
|
این چنین باشد چنین کار قضا
|
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
|
|
کو نشد گرینده از خار قضا
|
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
|
|
کو نشد محبوس و بیمار قضا
|
هیچ کس دزدیده روی عیش دید
|
|
کو نشد آونگ بر دار قضا
|
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
|
|
پیش بازیهای مکار قضا
|
این قضا را دوستان خدمت کنند
|
|
جان کنند از صدق ایثار قضا
|
گر چه صورت مرد جان باقی بماند
|
|
در عنایتهای بسیار قضا
|
جوز بشکست و بمانده مغز روح
|
|
رفت در حلوا ز انبار قضا
|
آنک سوی نار شد بیمغز بود
|
|
مغز او پوسید از انکار قضا
|
آنک سوی یار شد مسعود بود
|
|
مغز جان بگزید و شد یار قضا
|