مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
|
|
که سزا نیست سلحها بجز از تیغ زنان را
|
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
|
|
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
|
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
|
|
که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را
|
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
|
|
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را
|
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
|
|
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
|
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
|
|
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
|
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
|
|
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
|
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
|
|
که به شب باید جستن وطن یار نهان را
|
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
|
|
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را
|
بپران تیر نظر را به مثر ده اثر را
|
|
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را
|
چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
|
|
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
|
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
|
|
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را
|
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
|
|
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را
|
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
|
|
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را
|