قصیده در مدح یوسف عادل شاه فرماید

ای برقد جلال تو تشریفها قصیر جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال
بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست فرق توراست منت تعظیم لایزال
حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش راضی که در جهان نکشد از تو انفعال
این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود در ابتدای ناز نمود از تتق جمال
اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال
ای داور ملک صفت آسمان شکوه وی سرور نکوسیر پادشه خصال
روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت آمد به نفس کامل خود بر سر جدال
وز تازیانه کاری تعجیل داد پر آن باره را که بود تحرک در او محال
هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش گردید دور صد قدم از عقده وبال
یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل کز اشتغال سلطنت دیر انتقال
بر مسند جلال برانی هزار کام با رتبه‌ی جلیل بمانی هزار سال