دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
|
|
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
|
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود
|
|
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
|
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
|
|
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا
|
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
|
|
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
|
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
|
|
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
|
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
|
|
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
|
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
|
|
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
|
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
|
|
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
|
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
|
|
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
|
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
|
|
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
|
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
|
|
میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
|
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
|
|
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
|
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
|
|
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
|
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
|
|
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها
|
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
|
|
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
|
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور
|
|
جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی
|
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
|
|
میکش و زنار بسته صوفیان پارسا
|
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
|
|
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
|
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
|
|
جمله را سیلاب برده میکشاند سوی لا
|
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مذنان
|
|
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
|