چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
|
|
نهال گلشن دردم من این گل آنست
|
من شکسته دل آن غنچهام که پیرهنم
|
|
چو لالهی سرخ ز خوناب داغ پنهان است
|
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
|
|
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
|
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
|
|
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
|
زمانه داد گریبان من به دست بلا
|
|
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
|
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهی غرق
|
|
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
|
ز آه و گریهی من خون گریست چشم جهان
|
|
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
|
چو شانهی باد سر مدعی باره فکار
|
|
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
|
ز بس که مست می جهل بود میپنداشت
|
|
که شیشهی دل مردم شکستن آسان است
|
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
|
|
که من ز بیمددی مورم او سلیمان است
|
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
|
|
امیر عادل اعظم محمدی خان است
|
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
|
|
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
|
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهی نشاط
|
|
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
|
یگانهای که درین شش دری سرای سپنج
|
|
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
|
سکندری که ز سد متین معدلتش
|
|
همیشه خانهی یاجوج ظلم ویران است
|
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
|
|
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
|
محیط جود تو بحریست بیکران که در آن
|
|
حبابها چو سپهر برین فراوان است
|
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
|
|
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
|
تو آفتابی و کیوان بر آستانهی تو
|
|
به آستین ادب خاکروب ایوان است
|
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
|
|
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
|
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
|
|
نشان تازهای از زخم نعل یکران است
|
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
|
|
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
|
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
|
|
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
|
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
|
|
هزار منتم از روزگار بر جان است
|
به یک عطیه ز لطف تو میشوم قانع
|
|
که فیالحقیقه به از صد هزار احسان است
|
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
|
|
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
|
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
|
|
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
|
منم که در چمن مدح حیدر کرار
|
|
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
|
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
|
|
بسان هیمهی دوزخ سزاش نیران است
|
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
|
|
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
|
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
|
|
هلاک ساختن او رواج ایمان است
|
منم فدائی آل علی و مدعیم
|
|
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
|
رعایت دل من واجبست کشتن او
|
|
گناه نیست که کفارهی گناهان است
|
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
|
|
گواه دعوی من کردگار دیان است
|
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
|
|
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
|
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
|
|
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
|
غرور مال چنان کرده غارت دینش
|
|
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
|
به قبض روح پلیدش فرست قورچهای
|
|
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
|
که از توجه پاکان و آه غمناکان
|
|
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
|
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
|
|
در آستین حیل صد هزار دستان است
|
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
|
|
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
|
ولی به تربیت روزگار در دل کان
|
|
حجر که تیرهی جمادیست لعل رخشان است
|
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
|
|
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
|
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
|
|
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
|
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
|
|
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
|
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبدهباز
|
|
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
|
ز حادثات نهان سایهی حمایت شاه
|
|
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
|