با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
|
|
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
|
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
|
|
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا
|
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
|
|
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
|
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
|
|
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا
|
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
|
|
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا
|
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
|
|
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
|
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
|
|
تو بر او از غیب جان ریزی و میدانی چرا
|
چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
|
|
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا
|
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
|
|
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
|
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
|
|
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا
|