بیدار کنید مستیان را | از بهر نبیذ همچو جان را | |
ای ساقی باده بقایی | از خم قدیم گیر آن را | |
بر راه گلو گذر ندارد | لیکن بگشاید او زبان را | |
جان را تو چو مشک ساز ساقی | آن جان شریف غیب دان را | |
پس جانب آن صبوحیان کش | آن مشک سبک دل گران را | |
وز ساغرهای چشم مستت | درده تو فلان بن فلان را | |
از دیده به دیده بادهای ده | تا خود نشود خبر دهان را | |
زیرا ساقی چنان گذارد | اندر مجلس می نهان را | |
بشتاب که چشم ذره ذره | جویا گشتست آن عیان را | |
آن نافه مشک را به دست آر | بشکاف تو ناف آسمان را | |
زیرا غلبات بوی آن مشک | صبری بنهشت یوسفان را | |
چون نامه رسید سجدهای کن | شمس تبریز درفشان را |