دلارام نهان گشته ز غوغا
|
|
همه رفتند و خلوت شد برون آ
|
برآور بنده را از غرقه خون
|
|
فرح ده روی زردم را ز صفرا
|
کنار خویش دریا کردم از اشک
|
|
تماشا چون نیایی سوی دریا
|
چو تو در آینه دیدی رخ خود
|
|
از آن خوشتر کجا باشد تماشا
|
غلط کردم در آیینه نگنجی
|
|
ز نورت میشود لا کل اشیاء
|
رهید آن آینه از رنج صیقل
|
|
ز رویت میشود پاک و مصفا
|
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
|
|
خرابیها عمارتها به هر جا
|
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
|
|
به پیشش پست شد بام ثریا
|
چه باشد حال تن کز جان جدا شد
|
|
چه عذر آورد کسی کز تست عذرا
|
چه یاری یابد از یاران همدل
|
|
کسی کز جان شیرین گشت تنها
|
به از صبحی تو خلقان را به هر روز
|
|
به از خوابی ضعیفان را به شبها
|
تو را در جان بدیدم بازرستم
|
|
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
|
چو در عالم زدی تو آتش عشق
|
|
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
|
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
|
|
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
|
بدان شد شب شفا و راحت خلق
|
|
که سودای توش بخشید سودا
|
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
|
|
که از زیب خودش کردی تو زیبا
|
هر آن پروانه که شمع تو را دید
|
|
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
|
همیپرد به گرد شمع حسنت
|
|
به روز و شب ندارد هیچ پروا
|
نمییارم بیان کردن از این بیش
|
|
بگفتم این قدر باقی تو فرما
|
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
|
|
که به گوید حدیث قاف عنقا
|