در مدح مرتضی نظام شاه پادشاه دکن

این بار خود مراد من اندک حمایتی‌ست از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشته‌ام به این صله قانع که درد کن از من قراضه‌ای که بود نزد این و آن
گردد به یک اشاره نواب کامیاب واصل به قاصدان من تیره خان و مان
هم گفته‌ام که هرچه از آن جانب آورند این جا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد کز آب بحر مورچه‌ای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت هر در که مانده در صدف آخرالزمان