قصیده در مدح مرتضی نظام شاه بحری

سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را بروی بحر دوانی سمش نگردد تر
گه روش که ملایم رود چو آب روان نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود بود میان عرق آتشی جهنده شرر
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور
خلا محال نباشد گه دویدن او کز التفای هوا سیر اوست چابکتر
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری رسد ز پویه بر نشانه از پی سر
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر
به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند بر آسمان فکند سایه پایه‌ی منبر
کمیت ناطقه در عرصه‌ی ستایش او بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
شهنشها ملکا داورا جهان دارا زهی ز داوریت در جهان جهان دگر
به صعوه‌ی تو بود باز را هزار نیاز ز روبه تو بود شیر را هزار خطر
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ که در بدن نفسم را نمانده راه گذر
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر
مثال نال شدی در مضیق ناکامی من گداخته جان را تن بلا پرور
غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر
قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر