زهی محیط شکوه تو را فلک معبر
|
|
سفینهی جبروت تو را زمین لنگر
|
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا
|
|
زبان خامهی حکم تو هم زبان قدر
|
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید
|
|
ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر
|
ز قبهی سپرت لامع آسمان شکوه
|
|
ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر
|
ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان
|
|
ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر
|
ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی
|
|
به جذبهی تو ز تخت الثری برآرد سر
|
و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی
|
|
فلک چدار کند دست و پای توسن خور
|
ز ابر لطف تو گر رشحهای رسد به جماد
|
|
هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر
|
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات
|
|
به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر
|
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام
|
|
شود به آن همه زردی رخ طمع احمر
|
نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون
|
|
اگر دهی به گدائی خراج صد کشور
|
و گر به شورهی زمین بگذری ز رهگذرت
|
|
سر از سراب برآرند زمزم و کوثر
|
و گر به چشمهی حیوان نهد عدوی تو رو
|
|
به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر
|
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری
|
|
کشیده عدل تو مانند سد اسکندر
|
چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب
|
|
ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر
|
تبارکالله ازین پیکر پری تمثال
|
|
که مثل او نکشیده است دست صورتگر
|
کجا رسد به عقاب براق پویهی تو
|
|
اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر
|
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون
|
|
ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر
|
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین
|
|
کشیده گردن فربه تن میان لاغر
|
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه
|
|
جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر
|
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را
|
|
بروی بحر دوانی سمش نگردد تر
|
گه روش که ملایم رود چو آب روان
|
|
نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
|
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود
|
|
بود میان عرق آتشی جهنده شرر
|
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح
|
|
رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور
|
خلا محال نباشد گه دویدن او
|
|
کز التفای هوا سیر اوست چابکتر
|
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری
|
|
رسد ز پویه بر نشانه از پی سر
|
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن
|
|
چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر
|
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای
|
|
چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر
|
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی
|
|
به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر
|
به قدر رتبه اگر خطبهات بلند کنند
|
|
بر آسمان فکند سایه پایهی منبر
|
کمیت ناطقه در عرصهی ستایش او
|
|
بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
|
شهنشها ملکا داورا جهان دارا
|
|
زهی ز داوریت در جهان جهان دگر
|
به صعوهی تو بود باز را هزار نیاز
|
|
ز روبه تو بود شیر را هزار خطر
|
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ
|
|
که در بدن نفسم را نمانده راه گذر
|
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب
|
|
دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر
|
مثال نال شدی در مضیق ناکامی
|
|
من گداخته جان را تن بلا پرور
|
غریب واقعهای بود کز وقوعش شد
|
|
دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر
|
قصیدهای دگر از بهر شرح آن گویم
|
|
که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر
|