با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
|
|
خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ
|
با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر
|
|
بر قد مرد میبرد درزی عشق او قبا
|
مست شوند چشمها از سکرات چشم او
|
|
رقص کنان درختها پیش لطافت صبا
|
بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت
|
|
این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما
|
گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع
|
|
جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا
|
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
|
|
ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا
|
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی
|
|
تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
|
چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
|
|
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا
|
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم
|
|
جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
|
جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان
|
|
نادره زمانهای خلق کجا و تو کجا
|
بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی
|
|
کارگه وفا شود از تو جهان بیوفا
|
ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف
|
|
جانب بزم میکشی جان مرا که الصلا
|
دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری
|
|
مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا
|
آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب
|
|
گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا
|
جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم
|
|
کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما
|
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
|
|
تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا
|
کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی
|
|
کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا
|
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
|
|
هم به زبانه زبان گوید قصه با شما
|