آنچنان که گفت مادر بچه را
|
|
گر خیالی آیدت در شب فرا
|
یا بگورستان و جای سهمگین
|
|
تو خیالی بینی اسود پر ز کین
|
دل قوی دار و بکن حمله برو
|
|
او بگرداند ز تو در حال رو
|
گفت کودک آن خیال دیووش
|
|
گر بدو این گفته باشد مادرش
|
حمله آرم افتد اندر گردنم
|
|
ز امر مادر پس من آنگه چون کنم
|
تو همیآموزیم که چست ایست
|
|
آن خیال زشت را هم مادریست
|
دیو و مردم را ملقن آن یکیست
|
|
غالب از وی گردد ار خصم اندکیست
|
تا کدامین سوی باشد آن یواش
|
|
اللهالله رو تو هم زان سوی باش
|
گفت اگر از مکر ناید در کلام
|
|
حیله را دانسته باشد آن همام
|
سر او را چون شناسی راست گو
|
|
گفت من خامش نشینم پیش او
|
صبر را سلم کنم سوی درج
|
|
تا بر آیم صبر مفتاح الفرج
|
ور بجوشد در حضورش از دلم
|
|
منطقی بیرون ازین شادی و غم
|
من بدانم کو فرستاد آن بمن
|
|
از ضمیر چون سهیل اندر یمن
|
در دل من آن سخن زان میمنهست
|
|
زانک از دل جانب دل روزنهست
|