چون مسلم گشت بیبیع و شری
|
|
از درون شاه در جانش جری
|
قوت میخوردی ز نور جان شاه
|
|
ماه جانش همچو از خورشید ماه
|
راتبهی جانی ز شاه بیندید
|
|
دم به دم در جان مستش میرسید
|
آن نه که ترسا و مشرک میخورند
|
|
زان غذایی که ملایک میخورند
|
اندرون خویش استغنا بدید
|
|
گشت طغیانی ز استغنا پدید
|
که نه من هم شاه و هم شهزادهام
|
|
چون عنان خود بدین شه دادهام
|
چون مرا ماهی بر آمد با لمع
|
|
من چرا باشم غباری را تبع
|
آب در جوی منست و وقت ناز
|
|
ناز غیر از چه کشم من بینیاز
|
سر چرا بندم چو درد سر نماند
|
|
وقت روی زرد و چشم تر نماند
|
چون شکرلب گشتهام عارض قمر
|
|
باز باید کرد دکان دگر
|
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
|
|
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت
|
صد بیابان زان سوی حرص و حسد
|
|
تا بدانجا چشم بد هم میرسد
|
بحر شه که مرجع هر آب اوست
|
|
چون نداند آنچ اندر سیل و جوست
|
شاه را دل درد کرد از فکر او
|
|
ناسپاسی عطای بکر او
|
گفت آخر ای خس واهیادب
|
|
این سزای داد من بود ای عجب
|
من چه کردم با تو زین گنج نفیس
|
|
تو چه کردی با من از خوی خسیس
|
من ترا ماهی نهادم در کنار
|
|
که غروبش نیست تا روز شمار
|
در جزای آن عطای نور پاک
|
|
تو زدی در دیدهی من خار و خاک
|
من ترا بر چرخ گشته نردبان
|
|
تو شده در حرب من تیر و کمان
|
درد غیرت آمد اندر شه پدید
|
|
عکس درد شاه اندر وی رسید
|
مرغ دولت در عتابش بر طپید
|
|
پردهی آن گوشه گشته بر درید
|
چون درون خود بدید آن خوشپسر
|
|
از سیهکاری خود گرد و اثر
|
از وظیفهی لطف و نعمت کم شده
|
|
خانهی شادی او پر غم شده
|
با خود آمد او ز مستی عقار
|
|
زان گنه گشته سرش خانهی خمار
|
خورده گندم حله زو بیرون شده
|
|
خلد بر وی بادیه و هامون شده
|
دید کان شربت ورا بیمار کرد
|
|
زهر آن ما و منیها کار کرد
|
جان چون طاوس در گلزار ناز
|
|
همچو چغدی شد به ویرانهی مجاز
|
همچو آدم دور ماند او از بهشت
|
|
در زمین میراند گاوی بهر کشت
|
اشک میراند او کای هندوی زاو
|
|
شیر را کردی اسیر دم گاو
|
کردی ای نفس بد بارد نفس
|
|
بیحفاظی با شه فریادرس
|
دام بگزیدی ز حرص گندمی
|
|
بر تو شد هر گندم او کزدمی
|
در سرت آمد هوای ما و من
|
|
قید بین بر پای خود پنجاه من
|
نوحه میکرد این نمط بر جان خویش
|
|
که چرا گشتم ضد سلطان خویش
|
آمد او با خویش و استغفار کرد
|
|
با انابت چیز دیگر یار کرد
|
درد کان از وحشت ایمان بود
|
|
رحم کن کان درد بیدرمان بود
|
مر بشر را خود مبا جامهی درست
|
|
چون رهید از صبر در حین صدر جست
|
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
|
|
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
|
آدمی اندر بلا کشته بهست
|
|
نفس کافر نعمتست و گمرهست
|